می گفت: دبیرستان که بودم اتفاقی با چندتا از دانشجوهای علوم انسانی مواجه شدم و لابلای قفسه های کتاب شون چندتا کتاب فلسفی به چشام خورد . ناخواسته دست بردم و یه تورقی کردم.
از اون به بعد بود که توی هر کتابفروشی ای پا میذاشتم قفسه کتاب های فلسفی چشام رو به خودش جذب می کرد ، این شد که کم کم مصمم شدم هر طور که شده توی یه دانشگاه خوب شروع کنم به فلسفه خوندن
فرقی نداره توی قم توی یه اتاق روبروی تلویزیون نشسته باشی یا اون سر دنیا توی بارسلون وسط نیوکمپ باشی
مهم نیست سیاه پوست باشی یا سفید پوست ، مرد یا زن ، جوون یا پیر
وقتی به مذهب دنیای مدرن ایمان آورده باشی ، باید مناسک شم بجا بیاری ، هر جای دنیا که باشی
رو به قبله و با حضور قلب
البته قبله ی این مذهب واحد نیست و به تعداد تموم استادیوم های دنیا قبله داریم
امشب کنار دوستان معتقد به مذهب مدرن رو به قبله ی بارسلون در حال ستایش گلادیاتورهای دنیای مدرنیم ، اونم با چه حضور قلبی
خودمونیم معنویت فوتبالی هم طعم منحصر بفرد خودشو داره !!!
وارد کلاس که شدم در انتظار تجربه ای تکراری و فرساینده رو صندلی به نسبت کوچکم نشستم.
در کوچه پس کوچه های ذهنم اتفاقاتی را که احتمال داشت در کلاس جدیدم تجربه کنم مرور می کردم...
خب حتما مثل همه کلاسایی که توی این سال ها ثمره ای نداشته جز به باد سپردن لحظه های جوونی ، توی این کلاس هم قراره مقداری از لحظه های زندگی مو پرپر کنم . اونم چطور !!! با تحمل یه معلم پرحرف دیگه که مثل همه کسایی که توهم معلمی ورشون داشته صرفا میخواد یه سری اطلاعات تکراری رو بچپونه توی انبار ذهن من و بعد سعی کنه بهم بقبولونه که این خرت و پرت هایی که امروز به خوردت دادم رو هیچ جای دیگه دنیا پیدا نمی کردی ...