صدای سکوت

موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است...

صدای سکوت

موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
۲۸ مهر ۹۵ ، ۰۷:۵۶

شروع دوباره من

  


وارد کلاس که شدم در انتظار تجربه ای تکراری و فرساینده رو صندلی به نسبت کوچکم نشستم.

در کوچه پس کوچه های ذهنم اتفاقاتی را که احتمال داشت در کلاس جدیدم تجربه کنم مرور می کردم...

خب حتما مثل همه کلاسایی که توی این سال ها ثمره ای نداشته جز به باد سپردن لحظه های جوونی ، توی این کلاس هم قراره مقداری از لحظه های زندگی مو پرپر کنم . اونم چطور !!! با تحمل یه معلم پرحرف دیگه که مثل همه کسایی که توهم معلمی ورشون داشته صرفا میخواد یه سری اطلاعات تکراری رو بچپونه توی انبار ذهن من و بعد سعی کنه بهم بقبولونه که این خرت و پرت هایی که امروز به خوردت دادم رو هیچ جای دیگه دنیا پیدا نمی کردی ...

خب توی این سال ها چیزی مثل تجربه همچین افراد و جمع هایی سبب شکنجه روحی من نمی شد. 

حس کردم صدایی از ته کلاس بلند میشه ، گوش هام که تیز شد صدای پای آموزگار جدید به گوشم می رسید ، صدای قدم هایی که خالی تردید ، آرام آرام به من نزدیک و نزدیک تر میشد تا اینکه چشمام به چهره همایونی حضرت استاد روشن شد...

اساسا آخرین باری که سر کلاسی توی ردیف اول نشسته باشم رو یادم نمیاد ، اما انگار این دفعه ازین خبرا نبود و این توفیق اجباری رو باید تحمل می کردم ، خب چه میشد کرد . وقتی در اقلیت محض باشی همیشه محکوم خواهی بود و من در کلاس جدید محکوم به تبعید شدن به ردیف اول بودم.

خب حالا بهتر بود برای رضای خدا هم که شده به بیانات حضرت استاد گوش بسپارم ، خدا رو چه دیدی ! شاید تغی به توغی می خورد و بین این سخن پراکنی ها کلماتی مناسب حال درمونده من نصیبم می شد.

چیزی که باعث شده بود توی این روزای پرترافیک کاری ترغیب بشم که این جمع رو تجربه کنم چیزی نبود جز موضوع خود کلاس که همیشه شاخک های ذهن منو تحریک میکنه و اشتیاق آشتی باهاش دلمو بی قرار می کرد...

چندوقتی بود که با دوست قدیمی خوبم قهر کرده بودم ، دوستی که مدتها تنها مونس مقدس ترین لحظه های زندگیم بود. شاید حالا حدس زده باشی که از کدوم دوست برات میگم ، آره خودشه ، قلم ، قلم غرق در سکوت من . 

مدتها بود که رمقی در دستانم برای نوشتن نداشتم و در حالیکه روزها و شب ها ذهن سرگردان و پرآشوبم تشنه فوران کردن بود آگاهانه اونو به زنجیر کشیده بودم و کلید اون زنجیر رو به ته چاه عمیقی پرت کرده بودم. این شد که بعد از مدتها در به در دنبال راهی بودم که کلیدی برای باز کردن این زنجیرهای سنگین پیدا کنم و شنیدن برگزاری همچین کلاسی ، کورسویی از امید رو توی دلم روشن کرده بود.

انگار این دفعه آدرس رو اشتباه نیومده بودم . خوب که به حرفاش گوش میدادم حس کردم جنس این حرفا خیلی آشناست . یعنی میشد!؟ مگه داشتیم !!!؟؟ گوش هام تیز تر شد ... آره پسر انگار نمردی و داری یه معجزه دیگه رو لمس میکنی.

قبل تر ها پا به هر کلاسی میذاشتم بوی اسارت از در و دیوارش به مشام می رسید ، درست شنیدی ، اسارت . روبروی هر استادی که می نشستی ، خواسته یا ناخواسته ، خودآگاه یا ناخودآگاه قصد به زنجیر کشیدن و به اسارت بردن ذهن ، مغز و قلبت رو داشت . طوری که هنوز چیزی از کلاس نمی گذشت دوست داشتی پا به فرار بذاری و عطای سخنان گوهربار حضرت استاد رو به لقاش ببخشی.

این بار انگار زمین گیر شده بودم و نگاهم خیره به لب های استاد گره خورده بود. 

آموزگار جدید نه تنها حرفی از اسارت به میان نمی آورد بلکه عَلَم آزادی را در میانه کلاس برافراشته بود و ما را بسوی آزادسازی ذهن فرا می خواند . سخن از تداعی آزادانه به میان می آورد ، آن هم در زمانه ای که هر ننه قمری رویای به زنجیر کشیدن ذهن ها و قلب ها را به سر می پروراند.

ابتدا اندیشیدم که در رویایی بس عجیب به سر می برم و احتمالا اندکی بعد سراسیمه از خواب بیدار خواهم شد. اما گویی همه ما سر تا پا غرق بیداری هستیم و سخن از رهایی ذهن می شنیدیم.

می گفت ترک عادت کنید حتی به بهای دردی موقت . آنگاه ذهن سرکش خود را بر مرکب تیزپای قلم بنشانید و آزادانه در بین مزرعه واژگان خود بتازید. از خوشه ای به خوشه دیگر و از جمله ای به جمله دیگر...

هچنانکه به حرف هایش گوش سپرده بودم همه ی چیزهای اطرافم را همچو خوشه ای میدیدم که می توانست در مزرعه واژگانم به سان خوشه های طلایی گندم پرورش یابند و مرا به خوشبخت ترین دهقان دنیا بدل کنند.

آری گاه می توان دهقانی بود که واژه کشت می کند و با داس قلم جمله هایی زرین درو می کند و تک تک آن خوشه های طلایی را به دنیا هدیه می کند.

تووو فکر گرفتاری ها و سختی های مزرعه داری بودم که یهو چشمام به ساعت افتاد . کمتر کلاسی رو تجربه کرده بودم که توش عقربه های ساعت انقدر تند به شماره دربیان.

انگار همه چی توی این کلاس عجیب و غریبه . اولین جلسه از کلاس جدید من به پایان رسیده بود اما من هنوز به صندلی چسبیده بودم . یه چیزی بهم می گفت اگه از رووو صندلی پاشی ، از خواب می پری و تمام این لحظه های خوش از دست خواهد رفت.

تا حالا انقدر مشتاق استمرار یک رویای حقیقی نبودم ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۲۸
محمد

نظرات  (۳)

" ترک عادت کنید حتی به بهای دردی موقت..."
شروع دوبارتون مبارک🌹
مزرعه واژگانتون پربار^_^
قلمتون پربرکت...
پاسخ:
سلام
به کلبه دور افتاده ما خوش آمدید
سپاس از  آرزوهای زیباتون
امیدوارم که بهره ای برای همه مون داشته باشه
سلام
خوش بنویسید...
دوباره نوشتنتون هم تبریک:)
پاسخ:
سلام
ذره پروری کردید با حضورتون
راهنمایی هاتون برام گره گشا خواهند بود
 ضرب آهنگ شوق
رقص واژه ها
جاری نوشتن
جوانه ها بر قلم
 گوارایتان!
پاسخ:
سلام
بوی بهار آوردید به کلبه ما
سپاس
امیدوارم میزبان خوبی باشم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی