۰۵ آبان ۹۵ ، ۰۱:۱۹
حصار شب
حس می کنم بعضی لحظه ها و ساعت ها مثل آدامس کش میان ، انقدر کش میان که نمی دونی باهاش چیکار کنی ...
امشب ازون شباست ، ازون شبایی که انگار انتها نداره .
ازون شبایی که انگار یه دنیا درد و خستگی رو انداختن روو دلت و اجازه هم نمی دن که پلک هاتو با هم آشتی بدی.
آره انگار این پلک های بی قرار امشب محکوم به جدایی هستن.
راستی چرا من سیگاری نیستم!؟
حس می کنم امشب باشکوه ترین شب برای یه آغازه
اما خب گاهی حس می کنم واسه همچین شروعی یه کمی پیر شدم
تا یادم نرفته بگم امشب تنها نیستم ، پاییز هم همنشین این شب بی انتهاست .
من عاشق سرمای پاییزم وقتی همه وجودمو در آغوش میکشه و منو سرشار از هشیاری میکنه...
وااااای که چه تکرار نشدنی ست لذت این هشیاری .
گویی تا ابد در این زندان تاریک پاییزی محکوم به هشیاری شده ام...
و چه شکنجه ای گران تر از هشیاری !
۹۵/۰۸/۰۵